کاشان نخستین مدنیت در جهان

۵٬۵۰۰ سال پیش از میلاد یکی از قدیمی ترین سکونت‌گاه در تپه سیلک در داخل کاشان پدید آمد.

کاشان نخستین مدنیت در جهان

۵٬۵۰۰ سال پیش از میلاد یکی از قدیمی ترین سکونت‌گاه در تپه سیلک در داخل کاشان پدید آمد.

کانال کاشانیکا telegram.me/kashanica

شهید زجاجی فرمانده کاشانی جبهه ها+ویدئو

جمعه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۴، ۰۲:۱۲ ب.ظ

شهید زجاجی فرمانده کاشانی جبهه ها
در هفت سالگی به مدرسه رفت و پس از طی دوران راهنمایی و متوسطه در هنرستان نساجی کاشان به تحصیل ادامه داد  . سپس وارد انستیتو تکنولوژی شهر اصفهان گردید . وی از همان دوران تحصیل با الفبای مبارزه و مسائل سیاسی آشنا شد و پس از مدتی به فعالیت های سیاسی اقدام کرد .


اکبر پس از مدتی دانشگاه را رها کرد و به کاشان بازگشت تا در مبارزه علیه رژیم فعالیت کند . در طول مبارزه خود چندین بار با ماموران ساواک درگیر شد و یک بار نیز زخمی گشت . او در مسجد صاحب الزمان (عج ) فعالیت های خود را پی گرفت . در آن مدت یک گروه کوهنوردی بنام صیام تشکیل داد که در پوشش فعالیت های ورزشی به اقدام های سیاسی و مذهبی می پرداخت . وی در ارشاد و راهنمایی جوانان شهر از هیچ کوششی دریغ نمی کرد . پس از پیروزی انقلاب اسلامی اکبر فعالیت خود را در مسجد ادامه داد و به کودکان و نوجوانان مسائل دینی را می آموخت .
با حمله عراق به ایران در مهر ۵۹ اکبر نیز بعنوان داوطلب با گروه شهید چمران عازم جبهه های جنوب گشت . مدتی در خرمشهر به نبرد پرداخت و پس از اشغال آنجا توسط عراق ، در آبادان و سوسنگرد نبرد خود را ادامه داد .
  
شهید زجاجی در کنار سردار شهید حاج همت



 ویدئو سردار شهید زجاجی معاون فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسول الله


پس از مدتی زجاجی راهی کردستان شد و بخاطر تجربیات ارزنده اش در جبهه های جنوب و بهره گیری از هوش و استعداد نظامی خود ، مسئولیت یکی از محورهای عملیاتی در مریوان را بر عهده گرفت . زجاجی با اقدام های سنجیده و معقول نظامی خود تحولی جدی و اساسی در محور عملیاتی پدید می آورد و در طی مدت حضورش در جبهه چندین بار نیز مجروح شد . با شروع عملیات های گسترده در جبهه های جنوب اکبر زجاجی نیز به آنجا رفت و در عملیات فتح المبین بعنوان مسئول اطلاعات و عملیات و در عملیات رمضان بعنوان فرمانده گردان در لشکر محمد رسول الله ( ص ) وارد عمل شد . وی در مهر سال ۱۳۶۱ به عضویت سپاه درآمد .و با تجربه ارزشمندی که در طول حضور موثرش در جبهه های مختلف کسب کرده بود منشا اثر ارزشمندی شد .
شهید اکبر زجاجی ، شهید حاج محمد ابراهیم همت …
 
یک ماه پس از عضویتش در سپاه بعنوان جانشین معاون عملیاتی لشکر ۲۷ منصوب شد . در مرداد ماه سال ۱۳۶۲ نیز بخاطر رشادت و لیاقتش بعنوان قائم مقام لشکر معرفی گردید و تا آخرین لحظه های زندگیش در این مسئولیت خطیر انجام وظیفه کرد .
اکبر زجاجی فردی حساس ، نکته سنج ، خلاق و در عین حال شجاع ، جسور و بی باک بود . در تجزیه و تحلیل مسائل نظامی و سیاسی از توان و درک بالایی برخوردار بود . سعه صدر داشت و از کسی رنجش به دل نمی گرفت . ساده زیستی و قناعت او در زندگی برای دوستان و آشنایان عبرت آموز بود . اهل تقوی و فروتنی بود . با بسیجیان متواضعانه برخورد می کرد . به ذکر دعا و صلوات مداومت داشت .
حاج عباس برقی – شهیدان محسن نورانی ، حاج همت ، محمد تقی پکوک ، اکبر زجاجی …
 
اکبر پس از ماه ها تلاش و مجاهدت در جبهه ها ،  روز ۱۴ اسفند ۱۳۶۲ در جزیره مجنون در عملیات خیبر بر اثر اصابت ترکش خمپاره به فوز عظمای شهادت نایل آمد و به آرزوی دیرین خود رسید .
شهید زجاجی نسبت به ثبت حماسه های دفاع مقدس حساسیت زیادی داشت و در این باره این گونه توصیه نموده است :
” به برادرانی که از جبهه آمده اند بگویید چه کرده اید ؟ اینها را بنویسید . اینها را ضبط کنید . به خدا قسم ارزشمند است . خود اینها یک کتاب می شود . جنگ ما جنگی نیست که تمام شود .”

خاطره
با شنیدن اسم “حاج اکبر زجاجی” میخکوب شدیم
 
حاج اکبر برای شناسایی منطقه جلو رفته بود که متوجه میشه، تانک‌های عراقی قصد دارن نیروهای ما رو دور بزنن و قیچی کنن، حاجی که برای شناسایی جلو رفته بود موضوع رو اطلاع می‌ده….
یادمان هفته دفاع مقدس بهانه‌ای است برای اینکه پای صحبت یادگاران هشت سال ایثار و از خود گذشتگی بنشینیم و از فرهنگ غنی آن سال‌ها بهره‌ای ببریم تا یادمان نرود آنچه نام شهدا را ماندگار کرد، نه چگونه جنگیدنشان، بلکه برای دیگران فدا شدنشان بود. نوشته‌ای که می‌خوانید خاطره‌ای از مرتضی رضاییان یکی از رزمندگان حاضر در عملیات غرور‌آفرین “خیبر” است.
چند روزی می‌شد که عملیات شروع شده بود، ما کمی دیر رسیده بودیم، اما از حال و هوای دو کوهه معلوم بود که وسعت عملیات و شدت درگیری اونقدر زیاده که حالا حالاها مهمونیم.
دومین بارم بود که تو این عملیات به خط  مقدم می‌رفتم؛ خیبر عملیات سختی بود و بچه‌ها خیلی خسته و فرسوده شده بودن، یه شب یکی از فرماندهان اومد و گفت تو جزیره نیرو خیلی کمه شما هم اگه خدا بخواد تا فردا منتقل می‌شید عقب و نیروی تازه نفس جای شما رو می‌گیره، بعدشم ادامه داد که می‌دونم خسته هستید، ولی امشب رو باید یه کانال و جان پناه تو عرض جاده حفر کنید تا نیروی بعدی که میاد راحت‌تر مستقر بشه و از تیررس دشمن در امان باشه.
ما که تو این چند روزه از شدت خمپاره‌های ۶۰ دشمن به تنگ اومده بودیم، خوشحال شدیم که برای استراحت برمی‌گردیم عقب.
محل استقرارمون جوری بود که جاده‌های موازی و متقاطع، آب‌های جزیره رو تقسیم می‌کرد و خشکی‌ها رو بهم وصل می‌کرد، آب‌های جزیره عمق زیادی نداشت و منطقه مردابی و هور بود، نمی‌دونم جنس خاک جاده‌ها  از چی بود، ولی مثل سیمان و بتن سفت بود هر چی با بیلچه و کلنگ کوچکش می‌زدیم، زمین کنده نمی‌شد و حفر کانال پیش نمی‌رفت. از طرفی هم به فرماندمون قول داده بودیم تا صبح یه کانال تو عرض جاده برای سنگرگیری و حفاظت یگان بعدی حفر کنیم.خسته و کوفته بودیم چند ساعتی شب از نیمه گذشته بود و ما مشغول کندن زمین بودیم،‌ تو اون تاریکی و سکوت خوف‌آور هور، صدای بیل و کلنگ کمی به بهمون دلداری می‌داد، آخه تعداد نیروهایی که اونجا بودیم به انگشتای دست هم نمی‌رسید.
یکدفعه با صدایی دست از حفاری برداشتیم و حواسمون رو جمع کردیم، یکی از برادران با علامت‌ شناسایی داد و جلو اومد، چهرش آشنا بود، به نظرم از بچه‌های ستاد لشکر بود، از ما پرسید چه می‌کنید و ما هم توضیح دادیم، خسته نباشید گفت و ازمون خواست تا تو یه کاری کمکش کنیم.
وقتی از ماموریتی که به عهدمون گذاشته بودن براش گفتیم، خنده‌ای کرد و گفت، ساده نباشید تو این موقعیت جزیره به این آسونی نیرو جابه‌جا نمیشه! پس الان بیاین به من کمک کنید و بقیه کارتون رو فردا انجام بدید. وقتی فکر کردیم دیدیم راست می‌گه خودمون هم با سختی و بدبختی تونسته بودیم برای عملیات وارد این منطقه بشیم.
کاری که اون برادر از ما می‌خواست این بود که برای انتقال پیکر یک شهید که جلوتر از خط مقدم و نزدیک عراقیا جا مونده بود، بهش کمک کنیم. ما چند نفر هم که خسته و خواب‌آلوده بودیم از شنیدن این حرف تعجب کردیم و از پذیرش حرفش امتناع کردیم.
اما اون رزمنده با زبون شیرین و نرمش موفق شد من و یک نفر دیگه رو راضی و با خودش همراه کنه، نمی‌دونم چرا باهاش همراه شدیم، آخه موقعیت منطقه طوری بود که امکان داشت اون یه نیروی نفوذی دشمن باشه و بخواد ما رو اسیر کنه یا بکشه، دلیلمون هم برای اینکه همراهیش نکنیم قانع کننده بود! ولی در هر حال همراهش رفتیم.
کمی تو جاده به سمت عقب(سمت نیروهای خودی) برگشتیم، یه جاده فرعی و کم عرض بود که من تا اون موقع بهش دقت نکرده بودم و مستقیم به جاده دیگری که تقریبا با جاده محل استقرار ما موازی بود رسیدیم، از اونجا هم به سمت محل استقرار دشمن رفتیم.
جاده‌های جزیره، جاده‌های خاکی هستند با اختلاف یکی دو متر از سطح آب و با  کناره‌های شیب‌دار و بسیار لیز؛ اینجا هم با عمق بیشتر آب و ارتفاع جاده که حدود ۳ متر از سطح آب بالاتر بود همون وضعیت رو داشت.
برای اینکه از سوی عراقیا شناسایی نشیم از کنار جاده حرکت می‌کردیم، فکر کنم ۲ کیلومتر از خط مقدم جلوتر رفته بودیم که به یک پیکر شهید رسیدیم، که با حالت “چمباتمه”روی زمین افتاده بود و تقریبا بدنش سفت و خشک شده بود، تصورمون این بود که سنگرش با آرپی‌جی یا ۱۰۶، هدف گرفته شده بود.
یه برانکارد حمل مجروح با خودمون آورده بودیم، شهید رو روی اون گذاشتیم و سه نفری شروع  به حرکت کردیم، قبلا گفتم که حرکت تو عرض شیبدار کنار جاده و آب خیلی سخت بود، مجبور بودیم  یک نفر جلو و یه نفر پشت برانکارد رو بگیره، نفر سوم هم هوای پیکر شهید رو داشت تا با غلط خوردن از روی برانکارد نیفته، وقتی هم که اون دو نفر خسته می‌شدن نفر سوم جاشو با یکیشون عوض می‌کرد.
تو اون خستگی، تاریکی و شیب‌ جاده یا شهید روی برانکارد می‌غلطید یا خودمون سُر و زمین می‌خوردیم، من هم که فقط یک نوجون دبیرستانی لاغر و ضعیف بودم و این کار خیلی برام سخت بود.
پانصد یا هزار متر برگشته بودیم سمت نیروهای خودی که از فرط خستگی گفتم دیگه شهید رو همینجا بذاریم و بریم کمک بیاریم، اما با کمی فکر فهمیدم کمکی در کار نیست! بریده بودیم و نمی‌تونستیم با شهید برگردیم، تصمیم گرفتیم جنازه رو همونجا بذاریم، اما اون رزمنده به ما گفت که این شهید به هر نحوی شده باید برگرده عقب و برای اینکه ما رو متقاعد کنه مجبور شد مهر سکوتشو بشکنه؛ اونجا بود که فهمیدیم جنازه‌ای رو که حمل می‌کنیم متعلق به “شهید اکبر زجاجی” قائم مقام لشکر ۲۷ محمد رسول الله و معاون حاج ابراهیم همته و نباید پیکرش به دست دشمن بیفته.
با شنیدن این اسم از تعجب میخکوب شده بودیم، موقع استراحت بین راه از اون برادر سوال کردیم، شهید زجاجی اونجا چه کار داشته اونم تنهایی؛ البته من قبلا حاج همت رو هم تو خط عملیات طلاییه دیده بودم، اما برام جالب بود که شهید زجاجی اون موقع اونجا چه کار می‌کرده؟
جریان این بود که حاج اکبر برای شناسایی منطقه جلو رفته بود که متوجه میشه، تانک‌های عراقی قصد دارن نیروهای ما رو دور بزنن و قیچی کنن، حاجی که برای شناسایی رفته بود جلو موضوع رو اطلاع می‌ده، نیروی پشتیبان چند تانک رو تو محل ورودی جاده منهدم می‌کنه و مسیر بسته می‌شه، عراقی‌ها از همینجا متوجه حضور گشت شناسایی میشن و با زیر آتیش گرفتن منطقه حاج اکبر رو به شهادت می‌رسونن و اینطوری میشه که منطقه عملیاتی خیبر سکوی پرواز حاج اکبر زجاجی به معراج شد.
شهید اکبر زجاجی در 4خرداد 1338 در شهر (( کاشان )) در یک خانوادة مومن و مذهبی به دنیا آمد . در هفت سالگی به مدرسه رفت و دورة ابتدایی را در دبستانهای (( محمد رضا شاه )) (شهید جهانی ) و ((سوزنچی )) این شهر گذرانید .


در سال 1350 دورة متوسطه را در دبیرستان امام خمینی (ره) شروع کرد و آنگاه به ((هنرستان نساجی کاشان )) رفت . پس از گذرانیدن دورة هنرستان ، وارد انستیتوتکنولوژی شهر اصفهان گردید .

اکبر از همان دوران تحصیل در هنرستان ، با الفبای مبارزه و مسائل سیاسی آشنا می شود و پس از مدتی به فعالیتهای سیاسی اقدام می نماید . ورود وی به ((انستیتو تکنولوژی )) اصفهان با جرقه های انقلاب اسلامی همزمان می شود . او پس از مدتی ، دانشگاه را رها کرده به کاشان باز می گردد تا در مبارزات علیه رژیم فعالیت نماید . در طول مبارزات خود علیه رژیم ستم شاهی ، چندین بار با ماموران ساواک در گیر میشود . یکبار نیز از ناحیة گوش و صورت زخمی می گردد.

شهید زجاجی که فردی معتقد و انقلابی بود ، در مسجد صاحب الزمان (عج) فعالیت پیگیری را در پیش می گیرد در ماههای تابستان ، هر چهارشنبه به ((قم )) و ((جمکران )) مسافرت می کند . یک گروه کوهنوردی به نام (( صیام )) تشکیل می دهد که در پوشش فعالیتهای ورزشی ، به اقدامهای سیاسی و مذهبی می پردازد . در ارشاد و راهنمایی جوانان شهر ، از هیچ کوششی دریغ نمی کند .

با اوج گیری انقلاب اسلامی اکبر به تلاشهای خود وسعت می بخشد و در روزهای پیروزی ، خود را بطور شبانه روزی وقف فعالیتهای سیاسی و نظامی می کند .

اکبر پس از پیروزی انقلای اسلامی ، با شور و علاقة فراوان ، برای خدمت به انقلاب کمر می بندد و در جهت تحقق آرمانهای انقلاب ، از هیچ کوششی کوتاهی نمی کند . در مسجد ، این پایگاه اصلی انقلاب ، به ارشاد و هدایت قشر جوان همت می گمارد . بچه های هفت و هشت ساله را در مسجد دور خود جمع کرده و مسائل دینی را با آنان می آموزد . از آنجا که به علوم دینی علاقه مند بود ، از آموختن مباحث مکتب باز نمی ایستد و در تقویت مبانی اعتقادی می کوشد . زجاجی از همان روزهای نخست آغاز جنگ تحمیلی ، به عنوان بسیجی، با گروه شهید ((دکتر چمران )) عازم جبهه های جنوب می گردد . وی مدتی در خرمشهر به مقابله با نیروهای دشمن می پردازد . پس از اشغال خرمشهر توسط دشمن ، مدتی در آبادان و از آن پس ، در جبهه های سوسنگرد با پایمردی نبرد علیه دشمن را ادامه می دهد .

شهید زجاجی پس از مدتی جنگیدن در جبهه های مختلف جنوب ، راهی کردستان می شود . به خاطر تجربیات ارزنده اش در جبهه های جنوب و نیز با بهره گرفتن از هوش و استعداد نظامی خود ، سرعت توانمندی و شایستگی نظامی اش را بروز می دهد ، بطوریکه در کمتر از یکماه ، مسئوولیت یکی از محورهای عملیاتی در (( مریوان )) به او واگذار می شود .
شهید زجاجی در مدتی که در کردستان حضور داشت ، از امکانات و ادوات نظامی ، بهترین و بیشترین استفاده را می برد . وی با عزمی جزم و اراده ای قوی ، در محور عملیاتی مریوان و ، به ترمیم نیرو و ادوات و تجهیزات می پردازد . او برای نخستین بار ،برنامة گشت و شناسایی را به اجرا در می آورد و از این طریق ، ضربات مهلکی به ضد انقلاب وارد می کند . زجاجی با اقدامهای سنجیده و معقول نظامی خود ، تحولی جدی و اساسی در محور عملیاتی خود پدید می آورد و از سر سوز و علاقه ، تا پای جان به مقابله به عوامل ضد انقلاب همت می گمارد و در این ارتباط از هیچ تلاشی دریغ نمی کند و چند بار نیز مجروح می شود .
شهید زجاجی دو بار از جبهه های کردستان به جبهه های جنوب می رود و در لشگر 27 محمد رسول الله (ص) در عملیات شرکت می کند . در عملیات فتح المبین به عنوان مسئوول اطلاعات عملیات ، مسئوولیت شناسایی منطقة عملیاتی را بر عهده می گیرد . در عملیات (( رمضان )) ، به عنوان فرماندة گردان وارد عملیات می شود .زجاجی در مهر ماه 1361 به عضویت سپاه در می آید و با تجربة ارزشمندی که در طول حضور مؤثرش در جبهه های مختلف کسب کرده بود ، در مسئوولیتهای مختلف ، منشا اثر ارزشمندی می شود . یک ماه پس از عضویت در سپاه ، به عنوان جانشین معاون عملیاتی لشگر 27 منصوب و به فعالیت می پردازد . وی در فروردین 1362 به مدت چهار ماه با مسئوولیت (( معاون عملیاتی )) لشگر انجام وظیفه نموده و لیاقتش به عنوان قائم مقام لشگر 27 منصوب شده و تا آخرین لحظه های زندگیش ، در این مسئوولیت خطیر انجام وظیفه می کند .

شهید زجاجی پس از ماهها تلاش و مجاهدت در جبهه های غرب و جنوب ، در روز 21 اسفند ماه 1362 در عملیات (( خیبر )) و در (( جزیرة مجنون )) بر اثر اصابت ترکش خمپاره ، به فوز عظمای شهادت نائل آمد و به آرزوی دیرین خود رسید
با شنیدن اسم "حاج اکبر زجاجی" میخکوب شدیم
حاج اکبر برای شناسایی منطقه جلو رفته بود که متوجه میشه، تانک‌های عراقی قصد دارن نیروهای ما رو دور بزنن و قیچی کنن، حاجی که برای شناسایی جلو رفته بود موضوع رو اطلاع می‌ده....

به گزارش خبرنگار ویژه‌نامه دفاع مقدس باشگاه خبرنگاران، یادمان هفته دفاع مقدس بهانه‌ای است برای اینکه پای صحبت یادگاران هشت سال ایثار و از خود گذشتگی بنشینیم و از فرهنگ غنی آن سال‌ها بهره‌ای ببریم تا یادمان نرود آنچه نام شهدا را ماندگار کرد، نه چگونه جنگیدنشان، بلکه برای دیگران فدا شدنشان بود. نوشته‌ای که می‌خوانید خاطره‌ای از مرتضی رضاییان یکی از رزمندگان حاضر در عملیات غرور‌آفرین "خیبر" است.


چند روزی می‌شد که عملیات شروع شده بود، ما کمی دیر رسیده بودیم، اما از حال و هوای دو کوهه معلوم بود که وسعت عملیات و شدت درگیری اونقدر زیاده که حالا حالاها مهمونیم.




دومین بارم بود که تو این عملیات به خط  مقدم می‌رفتم؛ خیبر عملیات سختی بود و بچه‌ها خیلی خسته و فرسوده شده بودن، یه شب یکی از فرماندهان اومد و گفت تو جزیره نیرو خیلی کمه شما هم اگه خدا بخواد تا فردا منتقل می‌شید عقب و نیروی تازه نفس جای شما رو می‌گیره، بعدشم ادامه داد که می‌دونم خسته هستید، ولی امشب رو باید یه کانال و جان پناه تو عرض جاده حفر کنید تا نیروی بعدی که میاد راحت‌تر مستقر بشه و از تیررس دشمن در امان باشه


ما که تو این چند روزه از شدت خمپاره‌های 60 دشمن به تنگ اومده بودیم، خوشحال شدیم که برای استراحت برمی‌گردیم عقب.


محل استقرارمون جوری بود که جاده‌های موازی و متقاطع، آب‌های جزیره رو تقسیم می‌کرد و خشکی‌ها رو بهم وصل می‌کرد، آب‌های جزیره عمق زیادی نداشت و منطقه مردابی و هور بود، نمی‌دونم جنس خاک جاده‌ها  از چی بود، ولی مثل سیمان و بتن سفت بود هر چی با بیلچه و کلنگ کوچکش می‌زدیم، زمین کنده نمی‌شد و حفر کانال پیش نمی‌رفت. از طرفی هم به فرماندمون قول داده بودیم تا صبح یه کانال تو عرض جاده برای سنگرگیری و حفاظت یگان بعدی حفر کنیم.


خسته و کوفته بودیم چند ساعتی شب از نیمه گذشته بود و ما مشغول کندن زمین بودیم،‌ تو اون تاریکی و سکوت خوف‌آور هور، صدای بیل و کلنگ کمی به بهمون دلداری می‌داد، آخه تعداد نیروهایی که اونجا بودیم به انگشتای دست هم نمی‌رسید.




یکدفعه با صدایی دست از حفاری برداشتیم و حواسمون رو جمع کردیم، یکی از برادران با علامت‌ شناسایی داد و جلو اومد، چهرش آشنا بود، به نظرم از بچه‌های ستاد لشکر بود، از ما پرسید چه می‌کنید و ما هم توضیح دادیم، خسته نباشید گفت و ازمون خواست تا تو یه کاری کمکش کنیم.


وقتی از ماموریتی که به عهدمون گذاشته بودن براش گفتیم، خنده‌ای کرد و گفت، ساده نباشید تو این موقعیت جزیره به این آسونی نیرو جابه‌جا نمیشه! پس الان بیاین به من کمک کنید و بقیه کارتون رو فردا انجام بدید. وقتی فکر کردیم دیدیم راست می‌گه خودمون هم با سختی و بدبختی تونسته بودیم برای عملیات وارد این منطقه بشیم.


کاری که اون برادر از ما می‌خواست این بود که برای انتقال پیکر یک شهید که جلوتر از خط مقدم و نزدیک عراقیا جا مونده بود، بهش کمک کنیم. ما چند نفر هم که خسته و خواب‌آلوده بودیم از شنیدن این حرف تعجب کردیم و از پذیرش حرفش امتناع کردیم.


اما اون رزمنده با زبون شیرین و نرمش موفق شد من و یک نفر دیگه رو راضی و با خودش همراه کنه، نمی‌دونم چرا باهاش همراه شدیم، آخه موقعیت منطقه طوری بود که امکان داشت اون یه نیروی نفوذی دشمن باشه و بخواد ما رو اسیر کنه یا بکشه، دلیلمون هم برای اینکه همراهیش نکنیم قانع کننده بود! ولی در هر حال همراهش رفتیم.


کمی تو جاده به سمت عقب(سمت نیروهای خودی) برگشتیم، یه جاده فرعی و کم عرض بود که من تا اون موقع بهش دقت نکرده بودم و مستقیم به جاده دیگری که تقریبا با جاده محل استقرار ما موازی بود رسیدیم، از اونجا هم به سمت محل استقرار دشمن رفتیم.


جاده‌های جزیره، جاده‌های خاکی هستند با اختلاف یکی دو متر از سطح آب و با  کناره‌های شیب‌دار و بسیار لیز؛ اینجا هم با عمق بیشتر آب و ارتفاع جاده که حدود 3 متر از سطح آب بالاتر بود همون وضعیت رو داشت.


برای اینکه از سوی عراقیا شناسایی نشیم از کنار جاده حرکت می‌کردیم، فکر کنم 2 کیلومتر از خط مقدم جلوتر رفته بودیم که به یک پیکر شهید رسیدیم، که با حالت "چمباتمه"روی زمین افتاده بود و تقریبا بدنش سفت و خشک شده بود، تصورمون این بود که سنگرش با آرپی‌جی یا 106، هدف گرفته شده بود.




یه برانکارد حمل مجروح با خودمون آورده بودیم، شهید رو روی اون گذاشتیم و سه نفری شروع  به حرکت کردیم، قبلا گفتم که حرکت تو عرض شیبدار کنار جاده و آب خیلی سخت بود، مجبور بودیم  یک نفر جلو و یه نفر پشت برانکارد رو بگیره، نفر سوم هم هوای پیکر شهید رو داشت تا با غلط خوردن از روی برانکارد نیفته، وقتی هم که اون دو نفر خسته می‌شدن نفر سوم جاشو با یکیشون عوض می‌کرد.


تو اون خستگی، تاریکی و شیب‌ جاده یا شهید روی برانکارد می‌غلطید یا خودمون سُر و زمین می‌خوردیم، من هم که فقط یک نوجون دبیرستانی لاغر و ضعیف بودم و این کار خیلی برام سخت بود.


پانصد یا هزار متر برگشته بودیم سمت نیروهای خودی که از فرط خستگی گفتم دیگه شهید رو همینجا بذاریم و بریم کمک بیاریم، اما با کمی فکر فهمیدم کمکی در کار نیست! بریده بودیم و نمی‌تونستیم با شهید برگردیم، تصمیم گرفتیم جنازه رو همونجا بذاریم، اما اون رزمنده به ما گفت که این شهید به هر نحوی شده باید برگرده عقب و برای اینکه ما رو متقاعد کنه مجبور شد مهر سکوتشو بشکنه؛ اونجا بود که فهمیدیم جنازه‌ای رو که حمل می‌کنیم متعلق به "شهید اکبر زجاجی" قائم مقام لشکر 27 محمد رسول الله و معاون حاج ابراهیم همته و نباید پیکرش به دست دشمن بیفته.




با شنیدن این اسم از تعجب میخکوب شده بودیم، موقع استراحت بین راه از اون برادر سوال کردیم، شهید زجاجی اونجا چه کار داشته اونم تنهایی؛ البته من قبلا حاج همت رو هم تو خط عملیات طلاییه دیده بودم، اما برام جالب بود که شهید زجاجی اون موقع اونجا چه کار می‌کرده؟
جریان این بود که حاج اکبر برای شناسایی منطقه جلو رفته بود که متوجه میشه، تانک‌های عراقی قصد دارن نیروهای ما رو دور بزنن و قیچی کنن، حاجی که برای شناسایی رفته بود جلو موضوع رو اطلاع می‌ده، نیروی پشتیبان چند تانک رو تو محل ورودی جاده منهدم می‌کنه و مسیر بسته می‌شه، عراقی‌ها از همینجا متوجه حضور گشت شناسایی میشن و با زیر آتیش گرفتن منطقه حاج اکبر رو به شهادت می‌رسونن و اینطوری میشه که منطقه عملیاتی خیبر سکوی پرواز حاج اکبر زجاجی به معراج شد
می‌گفت همت را آوردی پسر من را گم کردی؟
شهید اکبر زجاجی معاون شهید همت بود. او سه روز قبل از حاج همت شهید شده بود و جنازه‌اش را اشتباهی فرستاده بودند مشهد و هنوز خبری از وی نبود. پدرش که من را هم می‌شناخت تا دید یقه‌ام را گرفت، گفت: همت را آوردی پسر من را گم کردی؟!

به گزارش شهدای ایران به نقل از دفاع‌پرس، باقر شیبانی از نیروهای قدیمی لشکر 27 محمد رسول الله(ص) است. وی درباره دیدار شهید زجاجی و شهید همت پس از شهادت می‌گوید:




شهید اکبر زجاجی معاون شهید همت بود.او سه روز قبل از حاج همت شهید شده بود و جنازه‌اش را اشتباهی فرستاده بودند مشهد و هنوز خبری از وی نبود. پدرش که من را هم می‌شناخت تا دید یقه‌ام را گرفت، گفت: همت را آوردی پسر من را گم کردی؟! جو بسیار نامناسبی بود و همه زجاجی را از من می‌خواستند. گفتم: من او را تا لب آب می‌توانستم بیاورم.


بعد از تشییع در معراج شهدای اصفهان، من داشتم جنازه‌ها را نگاه می‌کردم، یک دفعه دیدم زجاجی، در معراج شهدای اصفهان است. گفتم: این دو باز همدیگر را پیدا کردند.


شهید زجاجی تحویل پدر و اقوامش شد که این باز خودش بساطی به پا کرد. قرار شد من شبانه بیایم پیش شیخ حسین انصاریان و ایشان حاجی را بگذارند در قبر. من با شیخ حسین تماس گرفتم خانه‌اش در خیابان ایران بود، گفت: من نماز صبح خواندم لباس پوشیده و آماده‌ام. رفتم و ایشان را هم بردم. حاجی دفن و برای همیشه روزی خور دستگاه خدا شد.

 

  • امیر ...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی