مرثیه ای برای دودکش های تنها
مرثیه ای برای دودکش های تنها
دیگرصدای گوش خراش بوق کارخانه ها بمانند صدای مخملی دلنواز پدر شده بود.
هنوزمانده بود تا رفتن به مدرسه ایمان.
تنها ارثیه پدربزگ دستمال یزدی ای بود که به پدر رسیده بود.
مادرغذای ویژه پدر را جداگانه در دستمال یزدی زیبا گذاشته بود.
پدر با اخم و خستگی همیشگی، ما را ترک می کرد.
هنوز مانده بود تا تمام شدن قسط هایمان.
او برای جهیزیه خواهرمان به اجبار،در دو شیفت کار می کرد.
فرشته ای کفش های پدر را،همیشه جفت می کرد.
نزدیک آخر ماه بود و چشمانمان به راه،که پدر،برایمان میوه و گوشت خواهد خرید.پدر بعد از دو شیفت کاری خسته و کوفته به درگاه منزل رسیده بود و هرچه نگاه می کردیم پدر بر آستان جانان،نمی آمد.
نگاه مادر از لای تارهای قالی نیمه تمام،به در یخ زده بودو پدر نمی آمد.
چشمان من و خواهرم به بوی غذای خیره مانده بود و پدر نمی آمد.
مادر به ما گفت ظرف غذای پدر را به مطبخ ببرید و پدر همچنان نمی آمد.
پدر به مادر گفته بود که کارخانه به زودی تعطیل خواهد شد و بزودی پدر بیکار.
دایی ام در کارخانه ای در خیابان دیگر به همان سرنوشت پدر شده بیکار.
تازه فهمیدیم که مادر از همسایه روبرویی،پیشتر،شنیده بوده که همسر او نیز شده بیکار.
زن عمویم ظهر به مادرم گفته بود که شوی او نیز شده بیکار.
دیگراز دودکش کارخانه های شهرمان دودی بیرون نخواهد آمد.
دیگر صبح های زود،کارگری از در کارخانه بیرون نخواهد آمد.
دیگر فرشته ها کفش های پدر را جفت نخواهند کرد.
دیگر پدر های شهر از منازل خود به در بیرون نخواهند آمد.
دستمزد پدرانمان را ندیدیم
دود دودکش ها را ندیدیم
صدای بوق کارخانه هایمان را نشنیدیم
دیگر پدرانمان را نیز،ندیدیم...
امیر